دیدار با خانواده های شهید مدافع حرم و مفقودالاثر تیپ فاطمیون
تعداد بازدید : 75
ماجرای لحظه شهادت نورمحمد و دلتنگی ها برای ابراهیم
مهدی عسکری-قرار و مدارمان ابتدای یکی از کوچه های خیابان حر است، بعد از ما آقای خوراکیان (مسئول دفتر حجت الاسلام والمسلمین رئیسی، تولیت آستان قدس رضوی)، آقای موسویان رئیس ستاد دایمی اربعین شهرداری مشهد و آقای شمسایی مدیر مسئول روزنامه قدس هم از راه می رسند. حاج «احمد واعظی» مداح اهل بیت هم دقایقی بعد، به ما می پیوندد. چند نفر از ملازمان و همراهان خانواده های شهدای مدافع حرم که در نبود شهدا، به طور خودجوش به دیدار خانواده شهدا می روند هم ما را همراهی می کنند. قرار است به دیدار خانواده های شهید «نورمحمد محمدی» و جاویدالاثر «ابراهیم محمدی» برویم. اولین خانواده، عزیزشان را تقدیم دفاع از آستان منور حرم حضرت زینب(س) کرده اند و دومین خانواده دو سال است که در انتظار خبری از عزیزشان، چشم به در دوخته اند تا شاید خبری از شهادت یا اسارت «ابراهیم» به آن ها برسد.
اربعین بود که نورمحمد آسمانی شد
در میانه شهرک شهید رجایی وارد یکی از کوچه های خیابان حر می شویم. از میان رهگذران انبوهی می گذریم و بعد از گذر از چند کوچه فرعی و باریک به خیابان فرعی شهید فولادی می رسیم. داخل یکی از کوچه های باریک و رنگ و رو رفته، درِ خانه را می زنیم. دایی همسر شهید و مجتبی، پسر نوجوان شهید به گرمی پذیرای ما می شوند.
اتاق پذیرایی کوچک و محقر است؛ بدون تجملات بسیاری از زندگی های امروزی اما حضور اعضای خانواده ای که دایم به ما تعارف می کنند در قسمت بالا نشین اتاق، پشت به پشتی های کنار دیوار بنشینیم، حس خوبی از صمیمیت و پذیرفته شدن در ما ایجاد می کند.
روی دیوار تابلویی از تصویر بابا نقش بسته. با سلاحی که در دست دارد و چشمانی پرجاذبه که حکایت از عزمی راسخ برای دفاع از حریم حرم دارد.
خوش آمد گویی ها که تمام می شود، حاج آقا افضلی یا همان دایی جان که دایی همسر شهید نورمحمد است؛ مرد میان سالی که خودش از رزمندگان مدافع حرم و عضو تیپ فاطمیون است، رشته کلام را به دست می گیرد و همان گونه که برای نوشیدن چای چندین بار تعارف می کند، با لبخندی که در مدت حضور ما کم و بیش حفظش کرد می گوید: سه سال می شود با تیپ فاطمیون هستم و تا حالا هفت بار برای دفاع از حرم رفته ام. برای اعزام هشتمین بار هم پیام داده ام و اعلام آمادگی کرده ام اما هنوز کارهایش ردیف نشده است.
دایی جان ادامه می دهد: حال و هوای دفاع از حریم حرم، خیلی خاص است و قابل توصیف نیست. در این چند باری که رفته ام هم در دمشق بوده ام و هم اطراف دمشق، فرودگاه، زینبیه، حلب و خیلی جاهای دیگر هم بوده ام.
دایی جان رشته سخن را به روزهایی می کشاند که نورمحمد قصد رفتن داشت: خیلی به رفتن و دفاع از حریم حرم علاقه مند بود. یکی از همان روزهایی که از سوریه برگشته بودم آمد و گفت، دایی من هم می خواهم برای دفاع از حریم حرم به سوریه بروم. گفتم به زندگی و کارت برس، شما بنای ماهری هستی، بچه کوچک داری، من جای تو می روم... اما دلش این جا نبود.
دایی جان می گوید: می گفت حسی دارم که دیگر نمی توانم این جا بمانم، باید بروم، دلم این جا نیست. همان روزهای اول که به خواستگاری خواهرزاده من آمده بود هم معلوم بود آدم عجیبی است. آمده بود کرمان و بعد از ازدواج با خواهرزاده ام هم متوجه شدیم که خیلی آدم با تقوایی است.
انگار یادآوری خاطرات نورمحمد، حال و هوای دایی جان را عوض کرده است. می گوید: روزی که آمد از من اجازه بگیرد گفتم حالا چرا این قدر با عجله و یک دفعه ای به فکر رفتن افتادی؟ خندید و گفت کارهایم را هم کرده ام فردا باید بروم...
روایت لحظه شهادتش هم شنیدن دارد. دایی جان می گوید: بعد از شهادتش فرمانده اش «سیدعلی» را در سوریه پیدا کردم و از نحوه شهادتش پرسیدم. فرمانده اش می گفت، در حلب و در یکی از درگیری ها، ترکش زیادی خورده بود و خون زیادی از بدنش جاری بود. به من گفت سیدجان سرم را بگذار روی پایت و من را به سمت قبله قرار بده. بعد به من گفت، سیدجان شال سبزت را روی چشمانم بکش. بعد هم رو به من کرد و گفت، سید تو شاهد باش که برای دفاع از حریم حرم حضرت زینب(س) دارم جان می دهم. این آخرین کلامش بود و رفت...
حاج«احمد واعظی» مداح اهل بیت نیز که همانند همه ما تحت تأثیر قرار گرفته می گوید: به یاد لحظه شهادت چند شهید مدافع حرم دیگر در سوریه افتادم، وقتی در لحظه شهادت، سیدالشهدا را به شهادت می گرفتند که برای دفاع از حریم حرم خواهر گرامی شان به شهادت می رسند.
گریه های بی صدای همسر و مادر همسر شهید، حُزنی آرام در مجلس ایجاد کرده ،سرها همه پایین است و حاج احمد واعظی ندای غمباری سرمی دهد:
تو روح صوم و معنی صلاتی، ... تو صاحب سفینةالنجاتی...
دست هایی که بین چشم و پیشانی نشسته و شانه هایی که به آرامی تکان می خورد حال و هوای منزل این شهید را برای دقایقی دگرگون می کند.
حال دل ها که جلا یافت، آقا رضا خوراکیان مسئول دفتر تولیت آستان قدس رضوی «امیرعباس» پسر کوچک شهید را در آغوش می گیرد. هدیه ای به او می دهد. و هدایای دیگری هم برای فرزندان دیگر شهید تحویل می دهند.
برای دقایقی با همسر شهید هم کلام می شوم، می گوید: از شهید سه یادگار دارم. مجتبی 14 سال دارد، زهرا 11 ساله که مدرسه است و امیرعباس هم 3.5 سال دارد.
حرف را به حوالی خبر شهادت نورمحمد می کشانیم و می گوید: آن روز خاله و برادرم به خانه مان آمدند. از شیوه دیده بوسی برادرم متوجه شدم خبری است و از شهادت همسرم خبردار شدم. نور محمد، صبح اربعین شهید شده بود. اربعین که برسد سومین سالی است که نورمحمد پیش ما نیست.
می گویم: بچه ها برای بابا غریبی می کنند؟
می گوید عصر پنج شنبه که می شود دختر و پسرم می گویند امروز برای بابا چه چیزی خیرات میکنی؟ من هم می گویم نان روغنی یا حلوا پخش می کنیم. می گویند ما را هم در این نذری شریک کن و از پول توی جیبی شان به من می دهند.
می پرسم: حال و هوای بچه ها با یادگاری های پدر چگونه است؟ می گوید: یک بار که لباس های بابا را دیدند آن قدر گریه کردند که به مرز بی هوشی رسیدند. برای همین بیشتر وسایلش را مخفی کرده ام تا بچه ها نبینند. می دانم ببینند کلی گریه می کنند. حتی فیلم هایی را که از قبل داشت نمیگذارم ببینند. خیلی پدرشان را دوست داشتند.
او ادامه می دهد: مادرم می گوید لباس های دامادم را بیاور ببینم اما من راضی نمی شوم. لباس هایش خونی است، من این لباس ها را خیلی دوست دارم اما نمی خواهم بچه ها و مادرم ناراحت شوند...
حرف هایش هنوز به اتمام نرسیده که دوباره حال و هوایش بهاری می شود. تلاش می کند گریه هایش آشکار نباشد اما از پشت حلقه های اشک و بغضی که دایم می شکند، ادامه می دهد: دو ماه تلاش کرد تا من راضی بشوم. از عید قربان تا نزدیک 13 صفر طول کشید تا رضایت دادم. 13 محرم بود که از حسینیه به خانه می آمدیم. رضایت دادم. به ترمینال که رفت به شدت دلتنگش شدم. زنگ زدم و گفتم پشیمان شده ام و برگرد.
اندکی مکث می کند و ادامه می دهد: یک هفته گذشت و دوباره گفت باید بروم. گفتم من با این بچه ها در تنهایی چه کنم؟ اما جوابی داد که دیگر نتوانستم حرف بزنم. گفت خدا هست، حضرت زینب (س) هم پشت و پناهشان است. می گفت هوای حرم بی بی زینب را دارم... (چادرش را روی چشمانش می کشد و در سکوت اتاق دقایقی به آرامی اشک می ریزد).
دوباره اشک های روی صورتش را پاک می کند و می گوید: می گفت، می خواهم ببینم آن جا چه خبر است. حضرت زینب(س) چیز دیگری است. باید بروم هم جهاد هم دیدار حضرت زینب. نورمحمد من، همان بار اولی که رفت شهید شد. یک ماه بیشتر طول نکشید.
برای این که حال و هوایش را عوض کنم می پرسم: تا حالا خواب شهید را هم دیده اید؟
این بار لبخندی می زند و می گوید: خوابش را زیاد می بینم. با لباس سفید می آید. می گویم تو که شهید شدی و می گوید من شهید شدم اما هنوز پیش شما هستم.
پدر افتخار مجتبی است
می گوید: بچه ها بابای شان را خیلی دوست دارند. برای پسرم افتخار است که پدرش شهید شده است. چند وقت پیش پسرم در مدرسه با یکی از بچه ها جر و بحث کرده بود. گفته بود تو که پدر نداری و پسرم محکم جوابش را داده و گفته بود پدرم در راه حضرت زینب (س) و امنیت مسلمانان شهید شده است.حرف های آخرش را با حسی از خرسندی، این گونه بیان می کند: بعد از رفتن نور محمد و شهادتش پنج نفر از جوانان فامیل آمدند و گفتند می خواهیم برویم. با ما خداحافظی کردند و رفتند. نور محمدآقا الگو بود برای دیگر رزمندگان مدافع حرم فامیل.
فقط دلتنگیم!
با بدرقه خانواده شهید، از خانه خارج می شویم. قرار است دو کوچه آن طرف تر به دیدار خانواده جاویدالاثر«ابراهیم محمدی» برویم که دو سال است هیچ نام و نشانی از او نیست. به سر کوچه که می رسیم انگار تردیدی که در دل همه است، آشکار میشود. این حجم و تعداد حضور ما که بیشباهت به کاروان های اعلام خبر شهادت نیست، شاید برای خانواده ابراهیم کمی سنگین باشد، به خصوص این که اهالی این خانه دو سال است از یوسف گمگشته شان خبری ندارند؛ نه اسارت، نه شهادت و نه هیچ خبر دیگری و قطعا انتظار و صبر این خانه خیلی سخت تر از انتظار خانواده شهداست. به پیشنهاد یکی از همراهان قرار می گذاریم با شادمانی و نشاط وارد خانه «ابراهیم» شویم تا مطمئن شوند قرار نیست خبری از پدر خانه به آن ها بدهیم.
این خانه هم کم از خانه قبلی ندارد، کوچک اما خودمانی است. دیوارهای خانه با عکس شهید «روح ا... رضایی»، دوست ابراهیم و اولین همرزم شهید مدافع حرم فامیل، شهید «عباسعلی حمیدی» پسرخاله ابراهیم، شهید «کمال محمدی» که در جنگ با طالبان به شهادت رسید و چند تصویر دیگر از ابراهیم، در حالی که سلاح به دست گرفته یا لبخند می زند، آذین شده است.فاطمه 14 ساله، محمدرضای 7 ساله و زهرای 2 ساله یادگارهای دوست داشتنی پدر هستند.همسر ابراهیم می گوید: زهرا دو ماهه بود که پدرش رفت و مفقودالاثر شد. اما هر صبح که از خواب بیدار می شود، به عکس پدرش سلام می کند و برایش دست تکان می دهد. عکس پدر را داخل گوشی تلفن هر کسی هم ببیند به خوبی می شناسد.او ادامه می دهد: همسرم در حلب خدمت می کرد. اولین باری که رفت سرش ترکش خورد و خیلی شدید مجروح شد اما قبل از آن که به مشهد بیاید در بیمارستان بقیة ا... تهران تحت درمان بود. دومین بار که رفته بود سالم برگشته بود و نوبت سوم که رفت دیگر خبری از او نشد...
نوبت سوم راضی شدم
از چگونگی رفتنش سوال می کنم؛ این که اولین بار چگونه هوای رفتن به سرش افتاد و همسرش می گوید: از قبل هم دوست داشت برود اما وقتی برادر آقای رضایی از جوانان فامیل مان شهید شد، خیلی بیشتر حال و هوای رفتن به سرش زد. عباسعلی پسرخاله اش هم که شهید شد دیگر آرام و قرار نداشت. ابراهیم به این راه و مسیر خیلی اعتقاد داشت و می گفت اسرائیل و آمریکا دشمنان اصلی هستند و باید آن ها را شکست بدهیم.همسر این رزمنده مفقودالاثر مدافع حرم ادامه می دهد: دو بار اول خیلی دلتنگی می کردم اما مرتبه سوم نمی دانم چه حکمتی بود که خودم راضی شده بودم. از آن جا یک بار تماس گرفت. حالش خوب و قرار بود برای اربعین به کربلا برویم. می گفت حتما مرخصی می گیرم و می آیم برای اربعین کربلا باشیم. اما نیامد و من تنها به کربلا رفتم. دو سال است که از ابراهیم بی خبریم...
فرمانده ای که همه دوستش داشتند
او می گوید: بعد از شروع بی خبری ما از ابراهیم، خیلی از همسنگرانش به خانه ما می آیند. همه از او تعریف می کنند، از خصوصیات اخلاقی اش. از این که یک فرمانده واقعی و شجاع بود. ابراهیم فرمانده گردان و جانشین فرمانده محور بود.
همسر ابراهیم می گوید: با شهید ابوحامد دوستی زیادی داشت. خودش تعریف میکرد قبل از ازدواج ما، در تربت جام و در مجموعه آموزشی، ابوحامد(شهیدمدافع حرم توسلی) فرمانده اش بود. این دو از سال ها قبل با هم دوست بودند. شهید ابوحامد هم چند باری بعد از ازدواج به منزل ما آمده بود. اولین باری که زخمی شد ابوحامد به دیدارش آمده بود. حاج آقا افضلی هم میگوید: در شجاعت و شهامت در جبهه زبانزد بود. اولین باری که ترکش خورده بود همه فکر می کردند شهید شده است. آخرین باری که به حلب رفته بودم به او اصرار می کردم به جای رفتن به خط مقدم، با من به قسمت تدارکات و جابه جایی نیروها بیاید اما اصلا راضی نمی شد و میگفت من کسی نیستم که سوار ماشین بشوم و دستور بدهم. جای من خط مقدم جبهه است... بی حد و اندازه دلاور و شجاع بود.یکی از همراهان سوال می کند: مشکل خاصی ندارید و می گوید: نه، مشکل خاصی نداریم، فقط دلتنگیم...
برادر شهید رضایی هم که ما را در این دیدار همراهی می کند، می گوید: آقا ابراهیم آچار فرانسه فامیل و آشنایان بود. همه او را به عنوان مرد بزرگ و با شهامت می شناختند. هر مشکلی بود کمک می کرد. جوشکار بود و کار بنایی خیلی از اقوام را انجام میداد. جوشکاری بیشتر مساجد اطراف، کار ابراهیم بود.
او اضافه می کند، بعد از دو سال بی خبری، هنوز هم جایش در میان اقوام و آشنایان خالی است. ابراهیم نماینده خانواده شهدا بود و همه اقوام و آشنایان هم به این مسئله شهادت می دهند. دایم به دنبال رفع مشکلات خانواده شهدا بود. خیلی از فرماندهان فاطمیون، به بزرگی و شجاعت او معترفاند. متأسفانه ابراهیم را آن گونه که باید و شاید نشناختیم.
حاج احمد واعظی هم که معلوم است تحت تأثیر حرف های حاضران قرار گرفته می گوید: مجموعه رزمندگان و شهدای فاطمیون، بسیار غیرتمند و ولایتمدار هستند. و شروع به نوحه سرایی شعری از موید می کند:
گر نگاهی به ما کند زهرا/ درد ما را دوا کند زهرا
کم مخواه از عطای بسیارش/ کانچه خواهی عطا کند زهرا...
بعد از تغییر حال و هوای مراسم، یکی از همراهان می گوید: چند سال قبل که حضرت آقا به این جا آمدند، با وجود سکونت 240 هزار نفر در این منطقه، تلفن نداشتیم. ایشان سفارش فرمودند، خدا را شکر حالا ما پیشرفته ترین خط تلفن مشهد را داریم.