روایتی از دلبستگی های شهید مدافع حرم «محمد سخندان» دو سال پس از عروج
تعداد بازدید : 71
72 ساعت پس ازماندنش رفت...
مهدی عسکری-دوره سه ماهه اش در سوریه تمام شده بود و باید بر می گشت و می آمد. از شهید مرتضی عطایی اصرار به برگشتن بود و از محمد اصرار به ماندن... آخر هم محمد پیروز شده بود، انگار می دانست خبری در راه است، خبری که 72 ساعت بعد از ماندنش رسید و طومار شهادتش در تپه «تک درخت» امضا شد...همین سه شنبه ای که گذشت دومین سالگرد شهادتش برگزار شد، عاشق حرم و زیارت امام رضا(ع) بود، درست مثل ارادت عجیبی که به حضرت رقیه(س) داشت و اولین سالگرد شهادتش به شب شهادت حضرت رقیه رسیده بود.از جوان رعنای 23 ساله خیابان طالقانی مشهد حرف و خاطره بسیار مانده است، از زندگی اش، نحوه شهادتش که با وجود اصابت ترکش و خونریزی کمرش، لبانش را به ذکر مداوم یا زهرا(س) باز و بسته می کرد و با همان نفس به وداع آخر رسید، از کارهای خیری که می کرد و خیلی از آن ها پس از شهادتش آشکار شد، از ...«حاج اسماعیل» پدر شهید با این که چند روزی هم از مراسم دومین سالگرد شهادت محمد می گذرد، هنوز وداع غریبانه او را باور ندارد اما با همان دلتنگی فقط به بخش هایی از یاد و خاطره محمد اشاره می کند.
او می گوید: یک سال از ازدواجش می گذشت، ازدواجی که با شناخت و تدبیر انجام داده بود. پسرم خیلی به حلال و حرام اعتقاد داشت. مثل خودم به شغل نصب داربست مشغول بود. روزها با من کار می کرد و عصرها هم به بسیج و گشت و حفاظت حضور برخی مسئولان یا تأمین امنیت نماز جمعه می رفت.از پدر درباره زمزمه های رفتن و دلبستگی محمد به دفاع از حرم می پرسیم. او که خود نیز با این شیوه عاشقی آشنایی دارد می گوید: او هم مثل من سر پرشوری داشت اما قطعا از من جلوتر بود. من در دوران دفاع مقدس از 13 سالگی وارد جبهه شدم و در عملیات کربلای 8 به عنوان بیسیم چی در خدمت سردار «قاآنی» بودم. بعد هم به خدمت سردار «قالیباف» در لشکر 5 نصر درآمدم و بعد از جنگ هم به کار نصب داربست مشغول شدم و محمد هم با من همراه شد و همین حرفه را انتخاب کرد.او برای پاسخ به سوال ما باز هم به عقب تر باز می گردد و می گوید: در محله طلاب جو بسیار خوبی از حضور و همراهی بسیجی ها وجود داشت. محمد راهش را در همین روضه های امام حسین(ع) هیئت ها و حضور در میان بسیجی ها و بسیجی بودن پیدا کرد. من خودم در عملیات های بسیاری در دوران دفاع مقدس و در سخت ترین شرایط شرکت کرده بودم. زمان هایی بود که خمپاره 120 یا راکت کنار من سقوط می کرد اما عمل نمی کرد اما انگار حکایت محمد و دلبستگی هایش چیز دیگری بود که خیلی زود رفت...
از کارهای خیرش بی خبر بودیم
لحظاتی سکوت می کند، حال پدر منقلب شده و انگار خاطره گویی از محمد، او را بی قرارتر کرده است و در سکوت اشک می ریزد. می گویم: راحت باشید حاج آقا، من صبر می کنم حالتان بهتر شود و پدر که می فهمد متوجه بی قراری اش شده ام، بی محابا صدای گریه اش بلند می شود و در میان همان هق هق پیوسته می گوید: خیلی کارها می کرد که ما هم بعد از شهادتش متوجه شدیم. چون شکر خدا وضع مالی ما نسبتا خوب بود، او بدون این که کسی خبردار شود سرپرستی 15 خانوار را در یکی از محلات پایین شهر عهده دار شده بود. ما هم بعد از شهادتش متوجه شدیم.او می افزاید: بعد از مراسم چهلمش بود که چند نفر از همان خانواده ها پیگیر نبودنش شده بودند و پرسان پرسان به خانه مادرم رسیدند و همه چیز را برای مادرم تعریف کردند. آن ها می گفتند محمد در باران و برف، گرما و سرما با موتور میآمد و کیسه های آذوقه را تحویل می داد و در برابر اصرار ما برای نوشیدن یک لیوان آب، لبخند می زد، تشکر می کرد و می گفت باید بروم.
پول می داد تا لهجه اش تغییرکند
دوباره به پرسش اول می رسیم «حاج آقا زمزمه های رفتنش از کی آغاز شد» و پدر می گوید: راستش را بخواهید خودم هم مایل به رفتن بودم و خیلی هم پیگیری کردم اما به جایی نرسیدم. محمد اما خیلی برای رفتن تلاش کرد. اما درست نمی شد. مدتی قبل از رفتن، سر گذر می رفت و به کارگران افغانستانی پول می داد و می گفت برایم افغانی صحبت کنید. مدت ها کارش همین شده بود. آن قدر به این لهجه مسلط شده بود که اگر با غریبه ای صحبت می کرد هیچ کس نمیتوانست بفهمد او واقعا یک ایرانی است.پدر ادامه می دهد: قبل از رفتن خیلی درباره شهدای افغانستانی تحقیق کرد تا متوجه شود کدام شهید افغانستانی فاطمیون از همه مظلوم تر است و به نام «سیدذاکر حسینی» رسیده بود. برای همین اسم خودش را سید ذاکر حسینی گذاشت و رفت. وقتی 8 شهید افغانستانی را آوردند یکی از آن ها پسر من بود و آن جا بود که خیلی ها متوجه شدند سیدذاکر حسینی شهید ایرانی مدافع حرم محمد سخندان است.او می گوید: دوره سه ماهه حضورش که تمام شده ، قرار بود برگردد اما برای بازپس گیری یکی از ارتفاعات ماند و سه روز بعد از ماندنش شهید شد.
می گفت پدر، من وقت کمی دارم
او می گوید: دلتنگی های من برای پسرم همیشگی است. برای تمام خوبی هایش که هنوز هم خیلی ها در محل از او به نیکی یاد می کنند، برای سکوتش که بسیار خاص بود و سرشار از اندیشه، برای حمایتی که از محرومان داشت و خیلی از این حمایت ها را حتی ما به عنوان خانواده اش هم بعد از شهادتش متوجه شدیم. دوستانش برایم نقل می کنند در جبهه سوریه و در حلب، شجاعتی مثال زدنی داشت و همیشه برای مأموریت ها و درگیری با داعش یکی از پیش قدم ها بود. به کارنامه زندگی محمد که فکر می کنم، دوران زندگی کوتاهش برای من که پدرش بودم یک الگوی تمام عیار است، حیف که خیلی ها قدر شهدای مدافع حرم را نمی دانند و متوجه این مهم نیستند که اگر آن ها نبودند امروز باید در مشهد، تهران، قم، اصفهان و بسیاری شهرهای دیگر کشورمان با دشمن میجنگیدیم.او ادامه می دهد: بعد از شهادتش بود که فهمیدیم چقدر دوست و آشنا داشته، تشییع جنازه اش قیامتی بود که برای یک شهید مدافع حرم نمونه اش را کمتر دیده بودم. ماه های رمضان که می شد تا عصر با من سر کار بود، بعد به خانه می آمد افطاری می خورد و تا سحر بیرون از خانه بود. برای سحری خوردن به خانه می آمد و بعد فقط یکی دو ساعت استراحت می کرد و به دنبال گره گشایی از مشکلات مردم در گوشه ای از شهر می رفت. من و مادر بزرگش همیشه اصرار داشتیم بیشتر بماند و استراحت کند اما همیشه می گفت پدر، من وقت کمی دارم. انگار می دانست باید برود، انگار می دانست عمرش کوتاه است و در این عمر کوتاه باید تا می تواند برای مردم کار راه اندازی کند.پدر، دوباره بغض می کند و می گوید: پیکرش را که آوردند ترکش های زیادی در آن بود، کمر، دست ها و پاهایش ترکش خورده بود. همرزمانش می گفتند وقتی کمرش ترکش خورده بود دائم یا زهرا(س) می گفت.