مروری بر زندگی شهید «رضا اسماعیلی»؛ عضو هسته اولیه لشکر فاطمیون
تعداد بازدید : 174
اولین شهید«ذبیح»مدافعان حرم
مهدی عسکری-درست مثل «ام وهب» که سرِ دردانه اش را هدیه راه خشنودی حسین(ع) کرد، او هم سرِ نور دیده اش را به آزادی و دفاع از حرم حضرت زینب(س) پیشکش کرد و عجیب است که همچون استواریِ کوه، ایستاده و به این فراق افتخار میکند. «رضا اسماعیلی» اولین شهید بی سر مدافعان حرم است که با گذشت چهار سال، قصه جانسوز شهادتش هنوز هم برای خیلی ها غریب و ناآشنا مانده است...
حکایت شهدای فاطمیون، حکایت حاشیه محروم شهر و افتخارات پربار اهالی این کُنج فراموش شده است. برای رسیدن به منزل شهید اسماعیلی از کوچه پس کوچه های منطقه محروم مهرآباد می گذریم. ابتدای کوچه، تصویر بزرگ شهید نام و نشان خوبی است که از راه به بیراهه نرویم. داخل خانه لوح و مدال های مسابقات ورزشی، وصیت نامه اش که به خط «آبجی زهرا» نوشته شده و تصاویر دیگر شهدای فاطمیون، همه جا را پرکرده است. پرچم های زرد شهدای فاطمیون که با تصویر شهید مزین شده، برای مراسم چهارمین سالگرد شهادتش آماده شده است. مادر همین امروز صبح بر سر مزار رضا تازه ترین اشک هایش را ریخته و واگویه های چهار سال تنهایی را زمزمه کرده است. گل هایی که بر سر مزار رضا گذاشته حتما هنوز هم رنگ و بوی تازه ای دارد...
فتح باب گفت وگوی ما، با آبجی زهراست که در تمام طول گفت وگو از برادر شهیدش با احترامی خاص و با عبارت «آقا رضا» یاد می کند.
آبجی زهرا با حسرتی خاص می گوید: آقا رضا فقط 21 سالش بود که شهید شد. داداش چهار سال از من بزرگ تر بود. غرور خاصی داشت. اراده اش مثال زدنی بود و هر کاری را که تصمیم به انجامش داشت بالاخره به ثمر میرساند. به تحصیل هم خیلی علاقه داشت. همیشه می خواست همه افتخارات را با هم به دست بیاورد. همیشه در مدرسه شاگرد اول بود. در دبیرستان هم درس شیمی اش همیشه 20 بود. در ورزش هم سرآمد همه بود. پدرم تکواندوکار بود پینگ پنگ را هم خیلی خوب بازی می کرد. بعد از فوت پدر در یک تصادف، رضا پینگ پنگ را خیلی خوب ادامه داد. پدر همبازی خداداد عزیزی هم بود و همین مسئله برای تداوم پیشرفت رضا انگیزه شده بود. فوتبال را هم خیلی خوب بازی می کرد، اما چون مهاجر افغانستانی بود امکان شرکتش در مسابقات ناحیه و استان وجود نداشت.
آبجی زهرا به عکس داداش رضا نگاهی می اندازد. لحظاتی مکث می کند و ادامه می دهد: هفت سالم بود که پدرم فوت کرد. با وجود این که مادرم کار می کرد اما رضا نمی خواست وبال خانواده باشد و خودش در کار قالب بندی ساختمان بود. یادم می آید کلاس دوم دبیرستان بود که قصد داشت در رشته عمران ادامه تحصیل بدهد اما آن زمان این رشته برای مهاجران افغانستانی ممنوع بود. خیلی تلاش کرد تا وارد این رشته شود اما امکانش نبود. این بود که مدتی ترک تحصیل کرد.
آبجی زهرا می گوید: در رشته پرورش اندام هم شش سال به طور حرفه ای فعالیت کرد اما در مسابقات به نام یکی، دو نفر از دوستان ایرانی اش شرکت کرد و دو رتبه نایب قهرمانی هم به دست آورد.
از قافله جنگ 33 روزه جا ماند
ماجرای جنگ 33 روزه رژیم اسرائیل با لبنان، اولین بی قراری های او برای رفتن به جبهه و جهاد بود. خیلی زود داوطلب شد اما قبل از زمان اعزام ،جنگ تمام شد و حسرتش برای رضا ماند.
آبجی زهرا می گوید: آقا رضا در 19 سالگی ازدواج کرد. همان زمان بود که اخبار تروریست ها و نیات شوم شان در سوریه هم گوش به گوش همه رسیده بود. داداش می گفت سفره ای پهن شده برای این که ما ارادت خودمان به حضرت زینب(س) را نشان بدهیم. این بود که با شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون، علی فصیحی، فدایی، احمدی، همسرم جواد خاوری و چند نفر دیگر از دوستانش هسته اولیه لشکر فاطمیون را با 22 نفر تشکیل دادند. البته آن زمان لشکری در کار نبود و رفتن به سوریه هم خیلی سخت بود...
در مقابل پرسش چرای من می گوید: آن زمان داعش در کار نبود و جبهه النصره شروع به دست اندازی کرده بود. بچههای ما نه نقشه داشتند، نه اطلاع درستی از مواضع و استحکامات دشمن و نه مهمات آن چنانی که بخواهند مقابله کنند. قبل از رفتن شهید ابوحامد گفته بود برای ما دفاع از شیعه و مقدساتش مرز نمی شناسد. ما برای دفاع از حریم ائمه اطهار و حضرت زینب(س) می رویم. بعد هم بلافاصله به دمشق اعزام شدند. آن جا به 9 گروه تقسیم شدند که همسرم به همراه آقا رضا و یکی دیگر از دوستانشان در یک گروه بودند. در همان 45 روز اول بود که همسرم به عنوان اولین جانباز فاطمیون قطع نخاع شد و آقا رضا با او به تهران برگشت.
روزهای سخت آغاز جنگ با تکفیری ها
سمت و سوی صحبت به اراده بی مثال شهید ابوحامد کشیده می شود و آبجی زهرا ادامه می دهد: ابوحامد برای همه عزیز بود. شاید باور نکنید اما شهادت ابوحامد برای ما خیلی سختتر از شهادت آقا رضا بود.
از اولین روزهای جنگ با تکفیری ها در سوریه می پرسم و می گوید: آقا رضا می گفت شب ها برق نداریم، دشمن هم دوربین دید در شب دارد و نمی توانیم هیچ شعله ای روشن کنیم. خیلی روزها اتفاق افتاده بود که ساعت ها پشت خاکریزهای گرم مانده بودیم و آبی برای نوشیدن نبود. نمی توانستیم سنگر و خاکریزها را برای آب خوردن ترک کنیم.
او می گوید: هنوز جنگ به شهر نرسیده و در بیابانها در جریان بود. فاصله فاطمیون تا دشمن 500 و در نهایت هزار متر بود، اما سلاح های دشمن زیاد و سنگین بود. اولین تماس داداش بعد از 25 روز بود و فقط گفت: «سلام. من حالم خوب است، نگران نباشید. خداحافظ.»
می گوید: وقتی همسرم جانباز شده بود آقا رضا هم با او آمده بود. فیلم شهادت بشیر (اولین شهید فاطمیون) را که دیده بود خیلی منقلب شده بود. بعد هم سه شهید آوردند، در مراسم تشییع آن ها شرکت کرد و دوباره رفت. با وجود این که فرمانده اطلاعات و شناسایی بود اما جثه ریزی داشت؛ آن قدر که لباس و پوتینش را خودش از ایران می خرید و می رفت.
این بار خواهر سکوت می کند و مادر می گوید: دور دوم که برای مرخصی آمد، همزمان شده بود با ماه رمضان. می گفت یا باید برگردم و در گرمای سوریه روزه نگیرم و بجنگم یا باید بمانم و روزه هایم را کامل بگیرم. و تمام ماه رمضان ماند و روزه هایش را گرفت و عید فطر که شد دوباره برگشت.
مادر از رشادت های خاص رضا در میدان مبارزه با تکفیری ها این گونه می گوید: دوستانش می گفتند خیلی شجاع و نترس بود. وقتی برای شناسایی می رفت آن قدر دقیق بود و جلو میرفت که حتی آمار پوتین های موجود در هر ساختمان یا خاکریز را هم به دست می آورد تا بداند چند نفر از نیروهای دشمن در کجا قرار دارند. بعد از 50 روز برای مرخصی سوم آمد. به شمال رفت و کمی استراحت کرد. همسرش باردار بود و قرار نبود دوباره برود اما خبر شهادت شهید محمدی، همسنگر و دوست صمیمی اش را آوردند؛ شهیدی که پیکرش نیامده و مفقودالاثر شده بود. رضا حال بدی داشت. سر سفره، وقت نماز و خیلی زمان های دیگر گریه می کرد و ناگهان گفت باید بروم و جنازه اش را بیاورم. هر چه اصرار کردیم بماند و تولد فرزندش را ببیند قبول نکرد.
آبجی زهرا هم می گوید: روز آخر قبل از رفتنش با هم صحبت میکردیم که از من برای رفتنش نظر خواست، من هم گفتم برای چیزی که خودت تصمیم گرفتی و دوستش داری درنگ نکن تا بعد حسرتش را نخوری. من هم اگر پسر بودم با تو می آمدم. فقط این وسط چون احساس می کنم آخرین رفتنت است می گویم ممکن است پسرت را نبینی و فرزندت درست مثل خودمان در یتیمی بزرگ شود، اما آقا رضا مصمم تر شد و گفت من در یتیمی بزرگ شدم و اگر خوب هم نشدم، برای اجتماع انسان بدی هم نشدم. مطمئنم «محمدرضا» هم زندگی بسیار خوبی خواهد داشت و خدا پشت و پناه او خواهد بود.
او ادامه می دهد: آقا رضا واجبات دینش را ترک نمی کرد، اما بسیار آدم محکمی بود. دلش صاف و چشم پاک بود و به طور ویژه برای مادرم احترام قائل بود. آخرین تماس تلفنی اش را از حرم حضرت زینب(س) گرفت و به من و مادر گفت رو به روی ضریح هستم. دعا کنید و سلام بدهید به حضرت. بعد هم خداحافظی کرد و این آخرین باری بود که صدایش را شنیدیم.
از بی خبری تا شهادت...
از آبجی زهرا می خواهم از روزهای بی خبری شان از رضا و شهادتش بگوید و می گوید: چند روزی بود که خبری از او نداشتیم. قبلا هر بار که عملیات می شد بعد از عملیات تماس می گرفت اما این بار خبری نداشتیم.
دفعه آخر حدود یک ماه بود که از او خبری نداشتیم. هر چه زنگ میزدیم خبری نبود. هر وقت عملیات میرفت بلافاصله بعد از عملیات تماس میگرفت، اما خبری نبود و دلشوره ما هم بیشتر شده بود. با همسر آقا رضا در یکی از محلات عکس یکی از همرزمانش را که شهید شده بود دیده بودیم و نگرانی مان بیشتر شده بود. همه ایران خبر شهادتش را داشتند به جز ما...
آبجی زهرا این بار بغضی غریب دارد و قادر به ادامه حرف هایش نیست. مادر حرف های او را این گونه ادامه می دهد: یک هفته قبل از تاریخ شهادت، خواب دیدم شهید شده و پیکرش را به خانه آورده اند. به هر کس که زنگ میزدم می گفتند دمشق است و حالش خوب است. کسی جرئت نداشت نحوه شهادتش را بگوید. یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت مادر می خواهیم شام مهمان شما باشیم و سقف خانه را هم گچ کاری کنیم. من هم گفتم قدمتان به روی چشم. من هم حال عجیبی داشتم و بیقرار بودم. از محل کارم مرخصی گرفته بودم. دوستانش شب آمدند اما روی داخل شدن نداشتند. خواهرم اصرار داشت من را برای کاری به پاسگاه ببرد. رفتارش مشکوک بود و چشمانش قرمز شده بود. گفتم راحت بگو، رضا شهید شده ... و بغض خواهرم ترکید و متوجه شدم رضای من شهید شده است تا 40 روز نمی دانستم رضا را سر بریده اند.این بار مادر به شدت منقلب شده است و روایت باقی ماجرا را آبجی زهرا عهده دار می شود و می گوید: دشمن سر آقا رضا را بریده و کلیپ سر بریدنش را هم در اینترنت منتشر کرده بودند.
تقریبا تمام ایران خبر داشتند به جز ما ...
از نحوه شهادت رضا سوال می کنم و خواهر شهید می گوید: یکی از نیروهای خودی سنگر دشمن را با سنگر ما اشتباه گرفت و سوار بر موتورش به سوی سنگر دشمن رفت. آقا رضا متوجه شد و هر چه فریاد زد چون صدای موتورزیاد بود نشنید و رفت. همه تلاش کردند آقا رضا را از رفتن منع کنند و گفتند او دیگر بر نمی گردد. اما آقا رضا رفت و در تله دشمن افتاد تا جایی که مهمات داشت مقاومت کرد، بعد کار به جنگ تن به تن رسید و او را زخمی کردند.او ادامه می دهد: هر دو نفر را گرفتند. شروع به شکنجه کردند تا مسئولیت و مقام آقا رضا را بدانند اما او از دادن اطلاعات خودداری می کرد.
یکی از اسیران اما لب به اعتراف گشود و موقعیت آقا رضا را به دشمن اعلام کرد. آن ها هم داداشم را به ماشین بستند و کشان کشان به مرکز فرماندهی بردند. آن جا بیسیم آقا رضا را روشن کردند و گفتند به امام علی(ع)، حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) توهین کن تا آزادت کنیم. اما آقا رضا گفت مادرم گفته اند برای حضرت زینب(س) سرت را بده. من هم آمده ام سرم را بدهم. آن ها شروع به کندن پوست آقا رضا کردند و بعد سرش را ذبح کردند. در هنگام ذبح آقا رضا 10 بار یا علی گفت و سرش را بریدند.
فضا آن قدر سنگین است که برای لحظاتی طولانی سکوت میان مان را می گیرد.آبجی زهرا می گوید: وقتی پیکر رضا را آوردند جمعیت زیادی برای تشییع پیکرش آمده بودند.
زمان تشییع رضا خیلی ها آمده بودند. آن قدر مراسمش شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود.