شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است!
که آن چه در سر من نیست ، ترس رسوایی است!
چه غم که خلق به حُسن تو عیب می گیرند؟
همیشه زخم زبان، خون بهای زیبایی است!
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب!
که آبشارم و افتادنم تماشایی است...!
شباهت تو و من، هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی است!
کنون اگرچه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی است
فاضل نظری
***
سخت است یک بیگانه جانت را بگیرد
مانند کابوسی امانت را بگیرد
سخت است محتاج کمی خورشید باشی
ابر سیاهی آسمانت را بگیرد
با قاصدک از درد دل هایت بگویی
بادی بیاید همزبانت را بگیرد
لبریز رفتن دل به دریا ها ببندی
توفان وحشت بادبانت را بگیرد
رویای تا خورشید رفتن پوچ و خام است
وقتی سیاهی نردبانت را بگیرد
دیگر تویی و ضربه های بی امانِ
یأسی که می خواهد جهانت را بگیرد
باید که چشمت را به فردا ها بدوزی
تا انتظاری تلخ،جانت را بگیرد
میلاد پشابادی
***
معشوق من!
کاش من و تو
دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم
تنگ در آغوش هم
خوابیده در قفسههای کتابخانهای روستایی،
گاهی تو را،گاهی مرا
تنها به سبب تشدید دلتنگیهامان
به امانت میبُردند
جواد گنجعلی
***
در بین جمع بودم و تنها،نیامدی
من بودم و شلوغی و گرما،نیامدی
چشم انتظار روی تو بودم تمام روز
می خواستم ببینمت اما،نیامدی
از دیگران سراغ تو را می گرفتم و...
گفتند مدتی است که این جا نیامدی
با خود مرور می کنم آن خاطرات را
از خود سوال می کنم آیا نیامدی ؟
شاید تو هم به یاد منی بعد سال ها..؟
اما تو هم نبودی و اما نیامدی
«ترسم که اشک در غم من پرده در شود»
بگذار زودتر بروم تا نیامدی
زینب زمانی