ابن حسام خوسفی
ما را به کوی وحدت تا با تو آشنایی است
از خاک آستانت در دیده روشنایی است
هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم
این عقد مشکل آمد وقت گره گشایی است
با محنت فراقت در انتظار وصلیم
با دولت وصالت اندیشه جدایی است
از عشوه های چشمش ای دل به گوشه بنشین
کاین شوخ فتنه انگیز در عین دلربایی است
در روی خوبرویان چون بنگری ببینی
آثار حسن معنی کایینه خدایی است
زنهار تا نبندی دل در عروس دنیا
هر چند دل فروزی است کش پیشه بی وفایی است
ابن حسام عمری بر رهگذار کویت
بنشست و کس نگفتش کاین مبتلا کجایی است
***
یغما خشتمال
به صحرا گشته عمری، عمق دریا را چه می داند؟
به دریا خو گرفته،وسع صحرا را چه می داند؟
به کاخ اندر نشسته، لذت ویران چه می فهمد؟
به مال اندر فرو، تفسیر معنا را چه می داند؟
عروج آدمیت را به خودکامان مگو جانا!
جنین در شکم، توصیف دنیا را چه می داند؟
اگر کوته نظر صورت پرستم خواند و عاشق وش
نرنجم، زان که کوری، زشت و زیبا را چه می داند؟
بجز با موپرستان شرح گیسویش مگو هرگز
که خواب آلوده، شرح شام یلدا را چه می داند؟
تو را چون دل نرفت از کف، ز دل دادن مکن منعم
کسی کاو دل نداده،راز دل ها را چه می داند؟
به فقرش سرزنش می کرد ثروتمند یغما را
به چنگ حرص یغما گشته،یغما را چه می داند؟
***
خلیل ا... خلیلی - شاعر افغانستانی
نالــــه به دل شــــد گره، راه نیستان کجاست؟
سینه به من شد قفس،طرف بیابان کجاست؟
در تــف ایــن بـادیــه، ســــوخـت ســـراپـا تـنـم
مــزرعم آتـش گرفت، نـمنـم باران کـــجاســت؟
خــــوب و بـــد زندگــــی، بر ســـر هــم ریخـتند
تا کنـــد از هـــم جدا، بازوی دهقان کجاسـت؟
در تف ایــــن بادیــه، ســـــوخت ســـراپا تنــم
مزرعــــم آتـــش گرفت، نمنم باران کـجاسـت؟
اشــــک در آبم نشــــانــد، آه به بـادم ســــپرد
عقل به بندم فکند، رخنهی زندان کجاست؟