عبدالرحمن جامی
شعر اول:
خار غم بیخ فرو برده در آب و گل ما
غنچه کم خاسته زین خار چو پر خون دل ما
بس که در راه تو ای کعبه جان گریانیم
بر سر آب چو کشتی است روان محمل ما
شب برد ناله ما خواب رفیقان سفر
به که از منزل شان دور بود منزل ما
دل نهادیم به بی حاصلی خود چه کنیم
حاصلی نیست ز سعی دل بی حاصل ما
کشته خنجر تسلیم بود عاشق تو
نیست حاجت که کشی تیغ پی بسمل ما
شغل مرغان اولی اجنحه پروانگی است
تا ز شمع رخت افروخته شد محفل ما
جامی از مشکل خود پرده چه سان بگشایم
گر نه رشح قلمت شرح کند مشکل ما
***
شعر دوم:
سر چو ز جیب برزنی جلوه بامداد را
صبح دمد به روی تو حرز «و ان یکاد» را
زاده خاک این درم بر در دیگرم مران
داغ مفارقت منه بنده خانه زاد را
تا به سواد دیده کس جا نکند به غیر تو
گریه به سیل خون دهد مردم این سواد را
نامه رسد چو از منت روی رقیب سنگدل
کن به سواد آن سیه تجربه المداد را
دادم ندادیم چو دین بردی و داد خواستم
وه که فروگذاشتی شیوه دین و داد را
راه سفر گرفتی و آگه ازآن نکردیم
آه که درنیافتم دولت خیر باد را
هست مراد هر کسی چیز دگر درین جهان
نیست مراد، غیر تو جامی نامراد را