خاطره زنده یاد مرضیه دباغ از شکنجه گاه های رژیم پهلوی
تعداد بازدید : 173
روایت یک ایستادگی مادرانه
زندهیاد مرضیه دباغ(حدیدچی)، یکی از مبارزان بنام دوران انقلاب بود. او بارها از سوی ساواک دستگیر شد و طعم تلخ شکنجههای وحشیانه مأموران رژیم را چشید. او، بعدها، بخشهایی از خاطرات خود را از آن روزهای سیاه بازگو کرد. آنچه در پی میآید، یکی از این خاطرات است.
مامان را کجا میبرید!
سال 1352، حدود 2 ماه از شکسته شدن محاصره خانه می گذشت، اما من هیچ وقت از اندیشه لو رفتن و دستگیری فارغ نمی شدم. همسرم در این ایام چون در بازار مشکلاتی برایش پیش آمده بود، به توصیه دیگر دوستانش در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر می برد. او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانواده اش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم. شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده بودیم و از احوال هم سخن می گفتیم، ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت: «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیری ام آمده اند. شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده اند، شما بالای سر بچه ها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراهشان بروم. بچه ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می زدند: «مامان ما را کجا می برید! مامان ما را نبرید!» ساواکی ها که می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می گفتند:« با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سوال را که داد، بر میگردانیمش؛ شما تا شامتان را بخورید، او برمی گردد!» به محض خروج از خانه، در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد.»، مأموری متوجه این گفت وگوی کوتاه شد، جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشینشان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو.» مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می گیرم. گفتم: «من بین دو نامحرم نمی نشینم، به جلو می روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم:«بُکُشیدم؛ ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی نشینم.» هر چه می گذشت زمان به نفعشان نبود، بالاخره همان طور که من میخواستم شد. به نزدیکی های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند؛ گفتم:«من عینکی نیستم!» گفتند:«عجب دیوانه ای است این...!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم:«آقا هر چه زودتر سوالهایتان را بپرسید، باید زود برگردم. بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم.»
شکنجههای طاقت فرسا
به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد. این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم، دارای ارتباطات و فعالیت های سیاسی گسترده بودم، حساسیتشان را بیشتر بر می انگیخت. شکنجه ها با سیلی و توهین و به تدریج، با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا، شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشتند و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می کردند که موجب رعشه و تکان های تند پیکرم می شد. زدن شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه ای صورت می گرفت. در مواقع حرفه ای، آن قدر شلاق بر کف پاهایم می زدند که از هوش می رفتم. بعد با پاشیدن آب، هوشیار و مجبورم می کردند راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می شد، طاقت فرسا و جانکاه بود. یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می کرد و زخم هایم می سوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم هایم را نمی توانستم باز کنم؛ صدای پایی شنیدم. چشم هایم را نیمه باز نگه داشتم؛ دیدم مأموری وارد شد، خدا عذابش را زیاد کند، چشم هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم. مدتی ایستاد و بعد رفت. طولی نکشید که بازگشت و باتومی در دست داشت، جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر میآمد. هر چه میپرسید، اظهار بی اطلاعی می کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی حس میشدم. یک مرتبه، مرا روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خاموش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را روی بدنم خاموش کرد. حدود 16 روز، بدترین و وحشتناکترین شکنجه ها را تحمل کردم؛ ولی چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم و این امر، سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو، دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود، دستگیر کردند و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم می شکنند و مرا به حرف درمی آورند زهی خیال باطل!
رضوانه در دام ساواک
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی می پرداخت. او سرودها و اشعاری را که پخش می شد، با دوستانش جمع آوری کرده و در دفترچه اش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانه ای برای دستگیری اش شده بود. شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف آور بود؛ دائم به خود می لرزید. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی باید برای حفظ روحیه دخترم، خودم را استوار و مسلط نشان می دادم تا او بتواند در برابر شکنجه هایی که در روزهای بعد پیش رویش بود، دوام بیاورد و خود را نبازد. مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، نابود کردن حجاب، نماد زن مومن و مسلمان و شکستن روحیه ما بود؛ از این رو، ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجب آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می کردند. جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می ترسید و وحشت می کرد و خودش را به من می چسباند و می گریست؛ تا صبح موش ها در وسط سلول جولان می دادند و از در و دیوار بالا و پایین می رفتند. در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می دادم، ولی به دلیل ترس از میکروفنهای کار گذاشته شده و شنیدن حرف هایمان، پتو را به سر می کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می کردم، تا بداند اوضاع از چه قرار است. آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح، هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند. چون پتو به سر داشتیم، خنده های تمسخرآمیز و متلک ها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و ... یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می کردند.
بی تابیهای یک مادر مبارز
وقتی از کارها و وحشی بازی هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد، صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم؛ به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب می کردم. رفته رفته زخم ها و جراحت های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت؛ به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. نگران و مشوش، ثانیه ها را سپری می کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول یک ونیم متری این طرف و آن طرف می رفتم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می کردم. چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم. صدای جیغ ها و ناله های جگرسوز رضوانه قطع نمی شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی رساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟! ساعت 4 صبح بود اما من چون مرغی پرکنده، هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم. صدای زنجیر در را شنیدم. به طرف در سلول خیز برداشتم. وای خدایا! این رضوانه است؛ تکه پاره با بدنی مجروح، خونین. دو مامور او را بر روی زمین میکشیدند و می آوردند. آن قطعه گوشت که روی زمینها کشیده میشد، رضوانه! پاره جگر من بود.
نوایی که دلم را آرام کرد
هر آنچه در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید میدانم در آن بازداشتگاه جهنمی، کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب بوده باشد. وقتی دیدم سطل های آبی که بر روی او می پاشند، او را به هوش نمی آورد و بیدارش نمی کند؛ از خود بیخود شدم! دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت زده به جسم بی جان دخترم، از آن سوراخ در می نگریستم ... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون می جوشید. ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد؛ چنان که اگر کوه در برابرم بود، متلاشی می شد. به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم: «مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها! جنایتکارها و...» در همین حال، صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیت ا... ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک، دلداری ام می داد.
منبع :خبرگزاری فارس