1
دانی که نو بهار جوانی چه سان گذشت؟
زود آن چنان گذشت، که تیر از کمان گذشت
نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر به غفلت و خواب گران شد
صد آفرین به همت مرغی شکسته بال
کز خویشتن شد و، از آشیان گذشت
افسردهای که تازه گلی را ز دست داد
داند چه ها به بلبل بی خانمان گذشت
بنگر به شمع عشق، که در اشک و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت
بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین کاروان گذشت
ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بی گناه، مگر می توان گذشت؟
«مشفق» بهار زندگی ات گر صفا نداشت
شکر خدا که همره باد خزان گذشت
2
خزان عمر مرا نوبهار باید و نیست
بهار عاطفه را برگ و بار باید و نیست
به جز دو دیده اختر فشان که من دارم
نشان ز اختر شب زنده دار باید و نیست
غزاله های غزل در کمند بی هنری است
دلی به داغ غزل داغدار باید و نیست
چراغ صاعقه ، فانوس آفتاب شکست
شهاب بارقه در شام تار باید و نیست
نفیر زاغ و زغن ، در چمن نباید و هست
صفیر مرغ غزل خوان ، هزار باید و نیست
کبوتران سحر را نشان چه می جویی؟
که روزنی به شب انتظار باید و نیست
مرا به غربت آیینه ها چه می خوانی؟
که دل چو آینه بی غبار باید و نیست
به روزگار ، که عمرم تباه گشت و هنوز
فراغ خاطری از روزگار باید و نیست
3
و من ماندم و قصه سه سرگذشت
و توفان عمری که از سر گذشت
و دردی که جز مرگ درمان نداشت
و مرگی که هر لحظه بر در گذشت
و قابی که تصویر او رنگ باخت
و بی رنگ بر لوح باور گذشت
و روزی که در زورق التهاب
به دریایی از خون و خنجر گذشت
و مردابی از ابر رحمت به دور
تب آلوده از هول تندر گذشت
و پروانه ای در شبستان شمع
به خاکستر از بال و از پر گذشت
و اشکی که در دامنم موج زد
و آهی که از اوج برتر گذشت
4
عنان گریه سر داده است با من بانگ رود این جا
مرا بگذار ای دل فارغ از بود و نبود این جا
تب و تابی است در این شط بیآرام و میسوزد
تنور سینهاش در شعله شبرنگ دود این جا
مگر آن پیر چنگی قصههای غربت او را
فرا چنگ آورد،با آزمون هر سرود این جا
در این سیر و سفر در خویش میگرید که میبیند
ز باد فتنه روی لاله و لادن کبود این جا
دل ما بستر رود است و زخم از تیشه خارا
روان در ناکجا، اما گسسته تار و پود این جا
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»
سبکباران ساحل را قرار از دل ربود اینجا
من از خون سخن رود غزل را کردهام رنگین
که با هر جوششی سرچشمهای روشن گشود این جا
رهایم کن،رها ای دل،که با این ابر دلتنگی
غبار آلوده شد آیینه گفت و شنود این جا
5
مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز
چشم در راه تو صاحب نظرانند هنوز
لالهها، شعلهکش از سینه داغند به دشت
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز
از سراپرده غیبت، خبری باز فرست
که خبریافتگان، بیخبرانند هنوز
رهروان، در سفر بادیه حیران تواند
با تو آن عهد که بستند، برآنند هنوز
ذرهها در طلب طلعت رویت با مهر
همعنان تاخته چون نوسفرانند هنوز
طاقت از دست شد ای مردمک دیده! دمی
پرده بگشای که مردم نگرانند هنوز