نصراله مردانی
ای ناب ترین قصیده غم
سجّاد صحیفه محرم
تو کوکب چارمین خاکی
یا سیّد عابدین عالم
ای نای تو نینوای فریاد
جان سوخت به بانگ نایت از غم
گل روضه سرخ کربلایت
از خون شهید عشق خرّم
نام تو به سجده گاه تاریخ
روشن ز فروغ اسم اعظم
در باغ بهشتی دعایت
گل کرده زبور جان آدم
با زمزم آسمانی تو
جاری شده چشمه های زمزم
سیراب ز کوثر کلامت
گل های بهشت آسمان هم
هر صفحه ای از صحیفه تو
بر زخم عمیق شیعه مرهم
علیرضا حیدری
ازخیمه تمام ماجرا را می دید
آوارگی آل عبا را می دید
هرچند که باورش نمی شد، آقا
در ظهر، غروب کربلا را می دید
سید حبیب حبیب پور
تو رفتی و سوگ و سوزها یارم شد
خون دل من یار شب تارم شد
می سوخت حرم در آتش و من، بیمار
اندوه و غم و درد پرستارم شد
منیره هاشمی
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
سجّاد که سجّاده به او دل می بست
تدبیر خدا بود که در تب باشد
نیره سادات هاشمی
تمام غیرت دریاست در کلام تو سبز
تموّج نفس صبح در سلام تو سبز
سلام، سنگ صبور قیام عاشورا
غرور زینب کبری است در تمام تو سبز
پیمبری، که به اعجازِ یک سَرِ بی تن
طلوع می کنی و می شود قیام تو سبز
همیشه جان تو می سوخت در غم خورشید
امام سجده در آتش، همیشه نام تو سبز!
چنین که در شب زنجیره رفته ای تا شام
طلوع صبح تشیّع به اهتمام تو سبز
خلیل ذکاوت
وقتی به ناله های تو نزدیک می شویم
از عمق روح شب زده تحریک می شویم
سرمست و سرخ سرخ به قلب سیاه شب
مثل شهابِ حادثه شلّیک می شویم
در ما بخوان همیشه، که ما نیز مثل شام
بی نور خطبه های تو تاریک می شویم
جان را می افکنیم به شطّ صحیفه ات
وز خاک، خاک یخ زده تفکیک می شویم
دردا، به عمق راز تو هرگز نمی رسیم
مانند مو اگر چه که باریک می شویم
با این خروش موج و شب، ای ساحل نجات
آیا سپیده ای به تو نزدیک می شویم؟
مرتضی حیدری آل کثیر
شب بود و روحم درسکوتی نوحه گرشد
فرمانروای سینه های شعله ورشد
چشمم که می بایست، شب را درنوردد
درخیمه با طفلان گریان همسفرشد
گفتید: من بیماربودم آه اما
هرعضومن برچشم شیطان حمله ورشد
من رازنامحدود بودم گرچه ذکرم
درخطبه وشب نامه هاتان مختصرشد
من بال هایی دارم ازپروازمانده
خاموشی درسینه ازاعجازمانده
زنجیرمی بستید دنیا را به دستم
نشنیده بردم نبض دریا را به دستم
غم! کورشد، دستش گرفتم راه بردم
غمگین ترش، تا قتلگاه ماه بردم
می رفتم اشکم را دراندوهی بکارم
حک شد درون جهل مردم یادگارم
شب را گرفتم درصدای خود فشردم
هفتاد دم درجلجتای سجده مردم
فرصت ندادم آتش ازدستش بروید
با سایه ها راحت دروغش را بگوید