ناگهانِ شعر
تعداد بازدید : 36
محمودرضاآرمین سهی سیستانی
1
وقتی اسیر وسوسه ای ناب می شوم
با لای لای خاطره ات، خواب می شوم
در برکۀ نگاه تو ای ماه دلفریب
روشن تر از زلالی مهتاب می شوم
با این دلی که ابری و بارانی غم است
در خویش می خروشم و سیلاب می شوم
بر این کویر تشنه، نمی از کرم ببار
کز بارش لطیف تو سیراب می شوم
در من بجوش چشمۀ جــوشان زنـدگـی
ور نه بـه رنگ مـردۀ مـــرداب می شـوم
مانند بیت ناب، که ماند به یادها
در چارچوب خاطره ها، قاب می شوم
آن قطـره ام که در صدف مهربانی ات
با لطف عشق، گوهـر کمیاب می شوم
تو مهر جانفروزی و من شمع نیم جان
دارم ز شرم، پیش رُخت آب می شوم
تا بشنوم حدیث تو را از زبان غیر
طاقت ز دست داده و بی تاب می شوم
صد بار اگر مرا بسرایی «سَهی» هنوز
در فصل یادهــا، غزلی ناب می شوم
2
این دلسروده ها سخن هم نوایی است
سوز و گداز نالۀ نی، از جدایی است
واخوانی حکایت بی دردی زمان
از لوح درد خیز غم بی دوایی است
در پردۀ سکوت نوا کی شود رسا؟
تا ساز دل بلاکش هر نارسایی است
دارد هزار تاول اندوه بر جگر
شعرم که قصّه خوانِ غم ناروایی است
در پیش منعمان سر من خم نشد به عجز
این عزّ نفس، مرحمتی کبریایی است
هر محنتی رسیده در این سال ها به ما
از مردمان زهد فروش ریایی است
جز جنس لغو، هیچ به بازار شعر نیست
شیرازه بند لفظ، چو مدحت سُرایی است
آهم نشد به کوی اجابت رسد دمی
چون تیر کج، که راهی بی درکجایی است
در چشم دهر بس که غریب آمدم سَهی
بر من نگاه خلق، ز ناآشنایی است
3
کویر، لوح خداوندگار زیبایی است
کویر، تا که بخواهد دلت، تماشایی است
کویر، پهنۀ ادراک عالم هستی
کویر، عرصۀ پر رمز و راز دانایی است
کویر، ساحل لب خشک رودهای سراب
کویر، تشنۀ شوراب های سودایی است
به سینۀ شب تارش، ستاره ها گویی
شکوهمندترین سینه ریز رؤیایی است
ستاره می شود از سقف آسمانش چید
به نیمه شب، که فلک گرم اخترآرایی است
هنوز شاخۀ خشک گز کنارۀ راه،
پیام آور بیداد فصل نازایی است
شکیب نخلۀ تاغش به خشکسالی ها
حدیث باور و دیباچۀ شکیبایی است
پلاس های سیه در سپیدۀ سحری
چو خال حُسن، به رخسار عهد برنایی است
من ازکویرم و شعرکویری ام پاک است
ز گندزار تملّق، زهرچه رسوایی است
به میهمانی من، درشب کویر بیا!
که درکویر سَهی آسمان، تماشایی است
4
در سطحِ بی تحّرکِ مرداب عمر خویش
همچون حباب کم نفسِ بی رمق، منم
با یک نسیم می شوم از زندگی، تهی
پر می شود ز هیچ، چو پیمانۀ تنم
من در هجوم فوج ملخ، زاده گشته ام
از پشت ابرهای سفرکرده در کویر
وقتی که حجم وحشت یک بختک پلید
افتاد از کرانۀ تبعید بر کویر
مانده است درد، در دلِ اندوه زای من
بر من کمین گشوده ز هر سو مصیبتی
خوانَد هنوز زوزۀ یک باد موسمی
در گوش شادمانی ام از غم روایتی
مرداب سرد و ساکت بی روح گشته ام
افتاده درکرانه ای از این حوالی ام
پایان شادمانی دورانِ خُرّمی
آغاز فصل غم زدۀ خشکسالی ام
بُغض ِهزارلایۀ فریاد بی کسی
ترکیده در فضای غم آلود بیشه ام
خشکیده از سماجت اندیشه ای سیاه
در قحط سال باور تاریخ، ریشه ام
دیری است آسمان طرب با هجوم غم
چون سقف کهنه بر سرم آوار گشته است
دیری است با تهاجم بیداد سِفلگان
دردی به روی درد ِدگر بار گشته است
ازیاد قاب خاطر من، رفته عکس ماه
چشمک دگر نمی زند این جا، ستاره ای
عمری میان عُزلت و اندوه مانده ام
با صد هنر به چشم زمان، هیچ کاره ای
همچون شیار یخ زدۀ صَخره های یأس
روح امید در رگ جانم فسرده است
من برکه ای خموشم و راکد که زندگی
در انزوای غربت من، تلخ مرده است