سعید بیابانکی
به نام عشق که زیباترین سرآغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است
جهان تمام شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است
هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان برانداز است
پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است
به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است
بگو هر آن چه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است
***
عباس شاه زیدی
فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
تصویرهای مبهمی از خویش میکشم
هر گاه در گذشتۀ عمرم نظر کنم
من ماندهام که پا بگذارم به روی دل
یا پیروی از این دل بیپا و سر کنم
جز درد و آه، حاصلم از روزگار نیست
از دست روزگار چه خاکی به سر کنم
آواره ماندهام به بیابان سرنوشت
بیغوله ای کجاست که شب را سحر کنم
این بخت با من است خودم را ز دست او
باید کجا برم، به کجا در به در کنم
مُردم در این همیشگی جان و تن «خروش»
باید به راه افتم و فکر دگر کنم
***
محمدحسین بهرامیان
مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم
باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم
عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار
گرداب ناآرام دریای خودم باشم
شیدایی شب های بی لیلا به من آموخت
باید به فکر روح تنهای خودم باشم
بیهوده بودم هرچه از دیروز تا امروز
باید از امشب فکر فردای خودم باشم
بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم
در گیرودار دین و دنیای خودم باشم
اما نه...! من آتش به جانم، شعله ام، داغم
نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم
حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی
اما خودم تعبیر رویای خودم باشم
من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی
آیینه دار بی کسی های خودم باشم
باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟
حیف است من غرق تماشای خودم باشم
حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی
من سایه ای افتاده در پای خودم باشم
باید ردیف شعر را لَختی بگردانم
تا آخرین حرف الفبای خودم باشی
هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم
تا هشت روز هفته لیلای خودم باشی