خواجوی کرمانی
آن پریچهره که جور و ستم آیین دارد
چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد
نافه مشک ز چین خیزد و آن ترک ختا
ای بسا چین که در آن طره مشگین دارد
دل غمگین مرا گر چه به تاراج ببرد
شادمانم که وطن در دل غمگین دارد
عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم
مست خفته است و کمان برسر بالین دارد
ای خوشا آهوی چشمت که به هر گوشه که هست
خوابگه برطرف لاله و نسرین دارد
مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی
باز گویی هوس چنگل شاهین دارد
گر چه فرهاد به تلخی ز جهان رفت ولیک
همچنان شور شکرخنده شیرین دارد
دل گمگشته ز چشم تو طلب می کردم
کرد اشارت بسر زلف سیه کاین دارد
خواجو از چشمه نوشت چو حکایت گوید
همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد
سعید عندلیب
از راه رسد دوباره شاید در برف
تا کلبه چشم من بیاید در برف
بیت الغزل آمدنش خواهد شد
شعری که پرنده می سراید دربرف
*
روزی که رسید چشم هایت ای عشق!
رقصید نگاه آشنایت ای عشق!
آن روز کبوترانه خواهم آورد
یک شاخه رُز سرخ برایت ای عشق!
*
با کوچ تو من دوباره تنها ماندم
دیدار تو را دیده به فردا ماندم
چون صاعقه از برابر چشمانم
رفتیّ و من از نگاه تو جا ماندم
محمد رضا حسینی مود
در این چله برف ریز
که تبسم تر که های انار
بخاری مارا روشن نمی کند
گاهی تویی
و قناری شعر
که به گیسوانت پناه می برد
گاهی منم
ودوگنجشک آشیان گم کرده
که بر کف دست هایم می لرزند!
مهربان!
شاید تا فردا
یخ زده باشیم.
محمودرضا آرمین / سهی سیستانی
خفته تا در بستر غم، بخت خواب آلود من
ای طبیب عافیت جویم، مجو بهبود من
آن فرو افتاده شمعم بر مزار آرزو
کآسمان را تیره دارد، آه دود اندود من
سوخت جان خسته ام را هُرم طاقت سوز عشق
شد زیان از حاصل سودای خوبان، سود من
از شرار برق جانسوز نگاهی فتنه خیز
هر نفس صد شعله می خیزد ز تار و پود من
ره نبردن در دل مقصود من، مقصود او
جان سپردن در ره مقصود او، مقصود من
از دیار غربتم هرگز ره آوردی مخواه
جز دلی خونین که می باشد، نبود و بود من
نیست زین خَیل خیال آسودگانم همدمی
تا دمی خشنود سازد قلب ناخشنود من
دولت بیدار وصل اش کی سَهی گردد نصیب؟
خفته تا در بسترِ غم، بخت خواب آلود من
منیژه درتومیان
به دیدنم بیا
پیش ازآن که
نشانی خانه ام عوض شود
وجاذبه، ایستادنم راکم بیاورد.
به دیدنم بیا
فرصت شاعری ام آنقدرنیست
تاازتو قدیسی بزرگ بسازم...