گروه پلاک عزت- کلمات، حس و حال و چهره تک تکشان هنوز پر است از دلتنگی برای مصطفی. انگار این دلتنگی ها نمی خواهد تمام شود. بار ها شرح این دلتنگی ها را نوشته ام. جنس همه آن ها یکی است و فقط شکل بروز و ظهورشان فرق می کند؛ اما دلتنگی ها یک ویژگی مشترک و شبیه هم دارند که آن هم عشق و بی قراری است... روایت پدرو مادر، همسر و فرزندان شهید مدافع حرم مصطفی عارفی که اردیبهشت امسال به شهادت رسید، اینک پیش روی شماست.
آن شب که با هم رفتیم حرم امام رضا(ع)
زینب عارفی همسر شهید مصطفی عارفی از روایت بی قراری ها شروع می کند: آقا مصطفی چندین بار برای اعزام به سوریه اقدام کرده بود اما هر بار به در بسته می خورد و موفق به رفتن نمی شد؛ ناراحتی و بی قراری اش از این موضوع زیاد شده بود. شب تولد حضرت زینب(س)به حرم امام رضا(ع) رفتیم. قبل از رفتن مصطفی گفت شاید ماندنم در حرم زیاد طول بکشد و شما و بچه ها بابت این موضوع اذیت شوید، اگر خسته هستید، نیایید. شب عجیبی بود بی قراری هایش به اوج رسیده بود.وقتی حال مصطفی را این طور دیدم از ته قلب برایش دعا کردم که کار های مربوط به رفتنش به سوریه زودتر درست شود. متاسفانه در یکی از نشریات از قول من چاپ شده بود که با رفتن ایشان در ابتدا مخالف بودم که باید بگویم من هیچ گونه مخالفتی نداشتم چون می دانستم که مصطفی راهش را انتخاب کرده و برایم مثل روز روشن بود که این راه درست ترین راه است. آن شب به سمت حرم به راه افتادیم، داخل حرم که شدیم آقا مصطفی روبه من کرد وگفت:«شاید زیارتم طولانی بشه، به خودم قول دادم تا حاجتمونگیرم توی حرم بمونم». بعد ازهمدیگر جدا شدیم. اعتقاد و ارادت بسیاری به آقاامام رضا(ع)داشت و همیشه به ما می گفت:«همیشه حتی نمک زندگیتونو از امام رضا(ع) بخواهید. بعضی از آدما طوری با ائمه(ع) صحبت می کنند و ازاونا حاجت می خواهند که گویی ائمه(ع) در همون لحظه روبه روی اون ها ایستاده اند. باید به این شکل با آقا ارتباط برقرار کرد.» یکی دو ساعت گذشت و آقا مصطفی در حالی که لبخند روی لبش بود، برگشت و با ذوق و شوق رو به من کرد و گفت:«بریم، من حاجتمو گرفتم» به آقامصطفی گفتم:« چطور متوجه شدی که حاجتت رو گرفته ای؟» با لبخند جواب داد:«من حاجتمو امشب گرفتم و به محض این که به خونه برگردیم این نکته رو می نویسم و امضا می کنم که امشب امام رضا(ع) حاجت منو دادند و من به زودی به سوریه میرم» ساعت دوازده شب بود که به خانه رسیدیم و آقا مصطفی این موضوع را نوشت و این آخرین دلنوشته اش بود و در این متن قید کرد که این خاطره را می نویسم تا برای آیندگان و به خصوص خانواده ام به یادگار بماند. از آن شب هنوز یک هفته نگذشته بود که یک روزبا ایشان تماس گرفتند و گفتند که کار های مربوط به اعزام درست شده است و به زودی به سوریه می رود. همسر شهید عارفی در حالی که این خاطرات را تعریف می کند، آلبوم عکس های همسرش را به من می دهد؛ روی آلبوم تصویری از پیکر کفن پوش شهید در حالی که لبخند واضحی روی لب هایش نقش بسته است، خودنمایی می کند. همان طور که به صحبت های آنها گوش می کنم آلبوم را ورق می زنم، انگار دنیای مصطفی دنیای دیگری است که ما با آن فاصله زیادی داریم...
روز ولادت و وفات حضرت زینب(س)
همسر شهید عارفی ادامه می دهد: آقا مصطفی روز تولد حضرت زینب(س) از امام رضا(ع) حاجتش را گرفت و درتاریخ 5/02/1395 و همزمان با روز رحلت حضرت زینب(س) هم به شهادت رسید. یادم می آید قبل از این که امام رضا(ع) حاجت آقا مصطفی را بدهد، بسیار بی قرار بود و برای رفتن به هر دری می زد. به ایشان می گفتم که حتما خدا برایت یک رسالت بالاتر در نظر گرفته است که باید آن را انجام بدهی و اتفاقا همان روز یک آیه خوانده بودم که در آن آیه آمده بود:«و انسان شرّ و ضرر را (از خدا ) می طلبد همان گونه که خیر را می طلبد و انسان (ذاتا ) شتابزده است. » این آیه را برای مصطفی خواندم واحساس کردم کمی آرام شد... یکی از خصلت های آقا مصطفی این بود که برای اعیاد مذهبی اهمیت بسیاری قائل بود به عنوان مثال زمانی که شب ولادت امام رضا(ع) به شهرستان رفته بودم، آقا مصطفی با من تماس گرفت و گفت«امشب به همه بچه های فامیل عیدی بده و سعی کن عیدی نقدی خوبی به آن ها بدهی» معتقد بود که در اعیاد مذهبی حتی اگر تمکن مالی نداشتیم، پولی قرض کنیم و به بچه های فامیل عیدی بدهیم چون این کار باعث می شود بچه ها انس بیشتری با ائمه(ع) پیدا کنند. به یاد دارم یکی از اقوام فوت کرده بودند و چند روز بعد از آن ولادت یکی از ائمه(ع) بود و ایشان به ما گفت که لباس های مشکی مان را کنار بگذاریم و لباس رنگ روشن بپوشیم. در ماه مبارک رمضان و ایام محرم گاهی پیش می آمد که در یک شب به چند مسجد و حسینیه سر می زد و فقط به یک مسجد نمی رفت. اعتقادش این بود نباید برای این مراسم فقط به یک مسجد و حسینیه رفت و باید زمانبندی داشته باشیم و یک شب را طوری تقسیم کنیم که به یک یا چند مسجد و حسینیه برویم. بیشتر دوستانشان وقتی خاطرات ماه مبارک رمضان و محرم را تعریف می کنند، همیشه به این نکته اشاره می کنند که ما ایشان را در این ایام دائما در راه بین مسجد و حسینیه می دیدیم ضمن این که در این رفت و آمد ها با بچه های جوان هیئت ها و مساجد و بسیج هم ارتباط خوبی داشت. آقا مصطفی در زمینه پرداخت خمس و زکات هم مقید بود.
من را از زیر آینه قرآن رد نکن
آخرین باری که رفت به خنده می گفت:«این بار منو از زیر آینه قرآن رد نکن تا شهید شوم.» در آخرین دیدارمان وقتی از در خانه بیرون رفت، دستش را روی قرآن گذاشت و به من گفت:«ازاین قرآن خواستم که این بار خدا شهادت را نصیبم کند» همیشه وقت رفتن چند بار بر می گشت و با ما خداحافظی می کرد ولی بار آخر فقط یک بار خداحافظی کرد و من از این موضوع ناراحت شدم و بلافاصله بعد از رفتنش با او تماس گرفتم و دلیل این کاررا از او پرسیدم. آقا مصطفی با خنده و شوخی، از جواب دادن طفره می رفت. بعد ها متوجه شدم که به خاطر این که وابستگی ها مانع رفتنش نشود این کار را انجام داده است.
شغل مصطفی چه بود؟
حاج آقا عبدالعلی عارفی پدر مصطفی هم که به خاطرات عروسش گوش می کرد و گاهی آهی از سر حسرت می کشید، حالا برایم صحبت می کند؛ می گوید:«آقا مصطفی ام دی اف کار بود» بعد به آشپزخانه شان اشاره می کند و ادامه می دهد:تمام ام دی اف های این آشپزخانه را آقا مصطفی کار کرده است.مصطفی بعد از سال 1390 که تکفیری ها حرم ائمه(ع) را تخریب کردند، برای باز سازی حرم ائمه(ع) به سامرا رفت و سال های بعد هم هر سال در ایام اربعین به کربلا می رفت و در مراسم مذهبی کربلا شرکت می کرد بعد از مدتی تصمیم گرفت برای دفاع به عراق برود و درعملیات حومه فلوجه حضور داشته باشد. مصطفی با شهید اسدی، شهید کوهساری، شهید هریری و شهید جواد محمدی همرزم بود. دوسال قبل ازرفتنش به سوریه دائم به عراق می رفت و درآشپزخانه ها وکارهای مربوط به باز سازی حرم خدمت می کرد. پدر شهید عارفی که خودش هم در دفاع مقدس حضور داشته است، خاطراتی از دفاع مقدس تعریف می کند و می افزاید: «آقا مصطفی همیشه به دنبال آموزش موارد فنی جنگ بود.مصطفی از هوش تاکتیکی و فنی بالایی برخوردار بود.زمانی که آقا مصطفی در فلوجه عراق بود با کمترین امکانات نارنجک های دست ساز درست می کرد، حتی یک اسلحه خودکار درست کرده بود و همیشه به دنبال به روز کردن اطلاعاتش بود و گاهی هم کتاب های نظامی را مطالعه می کرد و تا نیمه های شب در حال مطالعه بود.در فیلم هایی که خود شهید ضبط کرده، درباره تجهیزاتی که در محیط های عملیاتی ساخته توضیحاتی داده است.»
این نگاه ها مثل نگاه های همیشه نیست
مادر مصطفی می گوید: مصطفی متولد دی ماه 59 در تربت جام است و از سال 1380 به مشهد آمدیم. از وقتی که پایش به فعالیت های اجتماعی باز شد تمام تلاشش دفاع از دین بود. در این مدت اخیر که مسائل سوریه پیش آمده بود برای رفتن به سوریه خیلی با ما صحبت می کرد. از حملات داعش به حرم ائمه(ع) به شدت رنج می برد و می خواست هر طور شده قدمی برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) بردارد. از رفت وآمدش کاملا با خبر بودم و وقتی قرار بود به سوریه اعزام شود به من تلفن زد و با خوشحالی این خبر را به ما داد، به او گفتم امیدوارم در سوریه مفید واقع شوی. قبل از آن هم مدتی را در جبهه عراق علیه تکفیری ها و داعش حضور داشت که از ناحیه یک گوش مجروح شده وشنوایی یک گوشش را از دست داده بود ولی از مجروحیتش به هیچ کس چیزی نگفته بود.
بار آخر که به سوریه می رفت، وقتی از زیر آینه قرآن رد شد هر چند قدم که می رفت بر می گشت و به ما نگاه می کرد.من همان لحظه به دلم آمد که این نگاه ها مثل نگاه های همیشه نیست، بعد از مدتی هم خبر شهادتش آمد. ما قصد رفتن به مسافرت داشتیم. هر چقدر تماس می گرفتیم، جواب نمی داد دلواپس شده بودم. به اجبار به راه افتادیم. در راه برگشت بودیم که خبر شهادت مصطفی را برادرم به ما داد.
روز های خوب طه و بابا
طه پسر بزرگ شهید عارفی است. او کلاس پنجم ابتدایی است. طه من را به اتاقش دعوت می کند، یک گروه مستندساز با تصاویری از شهدا اتاق طه را تزئین کرده اند و طه اسم اتاقش را گذاشته کلبه شهدا. لبخند طه تصویری است که تا مدت ها در ذهنم باقی می ماند. از او می خواهم درباره پدرش و خاطراتی که از او دارد برایم تعریف کند: «بابام کوه رو خیلی دوست داشت. هر جمعه با بابام می رفتیم کوه، چند تا کوه نزدیک خونه ما ست که خیلی بلنده وقتی کوچک تر بودم، رفته بودیم کوه، من خیلی خسته شدم و نشستم بعد بابام اومد یه دفعه منو بلند کرد و گذاشت روی شونه هاش و تا بالای کوه برد، اون روز خیلی به من خوش گذشت. یک روز دیگه هم رفتیم استخر که اون روز هم خیلی خوش گذشت. بابام همیشه واسه این که کجا بریم واسه تفریح با ما مشورت می کرد. بابام خیلی کم خونه بود شاید روزی دو ساعت یا سه ساعت ولی وقتی خونه بود خیلی بهمون خوش می گذشت.»
دنیای امیرعلی دوساله
امیرعلی پسر دو ساله شهید عارفی وسط مصاحبه یکسره بالا و پایین می پرد و غرق دنیای کودکانه خودش است.یک اسلحه اسباب بازی توی دستش دارد.پدر بزرگش رو به او می کند و با لبخند از او می پرسد:«امیر علی چکار می کنی؟» امیر علی با همان لحن کودکانه اش جواب می دهد:«تیر اندازی می کنم» پدر بزرگ می پرسد:«با تفنگت می خوای چکار کنی؟» امیر علی نگاهی به عکس پدرش می اندازد و می گوید:«می خوام با تفنگم دشمنای بابامو نابود کنم» امیر علی به این طرف و آن طرف می دود و یک شعر را زمزمه می کند که درست متوجه نمی شوم چه می خواند، پدر بزرگش می گوید این شعر را آقا مصطفی بهش یاد داده و شروع می کند به خواندن شعر، خوب که دقت می کنم تازه شعری را که امیر علی می خواند، متوجه می شوم.امیر علی روی مبل ها بالا و پایین می پرد و می خواند: یه دل دارم حیدریه /عاشق مولا علیه /من این دلو نداشتم /از تو بهشت آوردم /مشقامو خوب نوشتم / خدا بهم عیدی داد /یک دل حیدری داد
خواهرانه ها
لیلا خواهر آقا مصطفی هم حرف های زیادی برای گفتن دارد. او درباره چگونگی شهادت مصطفی این طور می گوید: در عملیات آزاد سازی اطراف تدمر تصمیم گرفته شد که از ارتفاعات کنار جاده ای که داعشی ها از آنجا برای خود آذوقه و مهمات می بردند حمله صورت بگیرد از آنجایی که فاطمیون همیشه در خط اول حضور دارند عملیات را انجام دادند و چندین ارتفاع از جمله جبل المزار (امامزاده ای را که داعش آنجا را با خاک یکسان کرده بود) پس گرفتند. پس از تثبیت، نیرو های داعشی حملات سنگینی را انجام دادند که مصطفی و همسنگرانش در سنگر اول بودند. به قدری حمله شدید بود که حتی نمی توانستند سرشان را کمی بالا بیاورند به همین دلیل داعشی ها از ارتفاع بالا آمدند و نارنجکی داخل سنگر «مصطفی» انداختند که به شهادت او و سه همرزمش منجرشد. پدر شهید عارفی فیلم های مربوط به چندین عملیاتی را که پسرش در سوریه انجام داده بود به مانشان می دهد. پدر مصطفی امروز و برای همیشه سرش را بالا می گیرد، به او می گویند پدر شهید.