آبروی محله
ساعاتی در جمع خانواده های 56 شهید محله کارخانه قند آبکوه
محمد حسام مسلمی- چند روزی است که محله آبکوه در بولوار جانباز در تدارک برگزاری یادواره ابو شهدا (حاج محمد حسینی موسوی پدر شهیدان سید علی اکبر و سید جواد) و 56 شهید سرافرازمحله است؛ یادمان و یادواره ای که عنوانش را«آبروی محله» نهاده اند. این چند روز که همزمان شده با هفته دفاع مقدس حال و هوای محله کمی تغییر کرده است، آذین بندی ها و تزئین برخی کوچه ها یاد روز های جنگ را برای هر رهگذری تداعی می کند. شهدایی که یک روزی در کوچه پس کوچه های همین محله قد کشیدند و بزرگ شدند و برای امنیت امروز ما جان خود را سپر کردند، عکس هایشان زینت بخش محله شده است. دلم می خواست با شهدا صحبت کنم و به آن ها بگویم لحظاتی از خلوت آسمان فارغ شوید، لحظه ای زخم ترکش ها را فراموش کنید و از ما دلجویی کنید.با نگاه به عکس هایشان چهره های کم سن و سالی را می بینم که در عین کمی سن و سال، اما حالا بزرگ مردانی شدند که تاریخ به وجودشان افتخار می کند.
با یکی از جوانان محله که به عکس شهیدان همسن و سال خودش خیره شده بود همکلام شدم، می گفت برای اولین بار است که در چنین مراسمی شرکت می کند، با مشاهده عکس ها می گوید: انصافا عکس شهدا در محله کلی انرژی مثبت به آدم می دهد و انسان را به تفکر وا می دارد. «علی ایزدی» یکی دیگر از اهالی محل که دوران دفاع مقدس را تجربه کرده است، می گوید: با گذر از این خیابان یاد روز های انقلاب و جنگ و روز های سخت بمباران افتادم آنان به خاطر خاک و میهن و وطن رفتند و ما وظیفه سنگینی را امروز به عهده داریم. مراسم کم کم آغاز می شود و فرصت خوبی است تا با خانواده های شهدا و پدران و مادرانی که امشب میهمان مراسم اند همکلام شوم.
برخی از آن ها چشمهایشان دیگر سویی برای دیدن ندارد، با عصا و ویلچر راه می روند، اما با هر کدام از آن ها که همکلام می شوم یک دنیا روحیه اند.
تا صدام را سرنگون نکنیم بر نمی گردم
طیبه اصغری خواهر شهید نوروزعلی اصغری که در سال 69 در عملیات مرصاد و در دهلران شهید شده است از برادرش این گونه می گوید: برادرم عاشق امام خمینی بود، همیشه در نامه هایش می نوشت برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعا کنید. هر وقت به جبهه اعزام می شد پدرو مادرم اشک می ریختند. می گفت: تا کربلا را نگیریم و صدام را سرنگون نکنیم برنمی گردم برای من گریه نکنید.
شوخی با مادر برای اعزام به جبهه
موافق جبهه رفتنش نبودم.اما احمد به شوخی می گفت:مامان جان اگر اجازه ندهی بروم جبهه خودم را زیر ماشین 18 چرخ می کشم، این ها خاطرات «زهرا مرادی» مادر شهید «احمد اعجمی» است. او در حالی که عکس فرزندش را در دست گرفته است، می گوید: احمد زمانی که به جبهه اعزام شد 16 سال بیشتر نداشت، او یکی از فعالان بسیج محله بود، یک روز به من گفت مادر جان اگر شما اجازه بدهید می خواهم به جبهه بروم، اوایل کمی تردید داشتم ولی حرف هایی به شوخی می گفت و مرا نگران می کرد که سرانجام اجازه دادم به جبهه برود. وقتی احمد به جبهه اعزام شد به من گفت مادر جان وصیت نامه ام را پشت قاب عکس بابا گذاشته ام، وقتی به خانه برگشتم و وصیت نامه را نگاه کردم دیدم از من و پدرش حلالیت خواسته و خواهرانش را به خواندن نماز اول وقت سفارش کرده بود. احمد سال 63 و در عملیات خیبر به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
انگار می دانست شهید می شود
شهید «محمود صداقتی فرد» از شهدای مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر است که در سال 71 در زاهدان و در سن 21 سالگی به شهادت رسیده است. «فاطمه سلحشور» مادر این شهید می گوید: راز هایی در دلم دارم که دوست دارم خبرنگاری آن ها را بنویسد، قبل از شهادت به محمود گفتم می خواهم برایت زن بگیرم، زمانی که به خواستگاری رفتم برگ گل رز قرمز را روی عکسش چسباند و من بردم به خانواده دختر نشان دادم، من نمی دانستم معنی آن شاخه گل چی است، وقتی شهید شد متوجه شدم انگار می دانسته است که می خواهد شهید شود.
دلم برایش یک ذره شده...
دوازده تا پسر دارد ولی نمی داند برات چندمین پسرش است. شهید برات زارعی در سن 20 سالگی به جبهه رفت و در منطقه کوشک به شهادت رسید. پدر این شهید که این روز ها حال جسمانی خوبی هم ندارد، می گوید: برات همه جوره هوای من و مادرش را داشت. در خانه برایم دختری می کرد. در آشپزی، نظافت خانه و حتی خیاطی کمک می کرد و حتی لباس های من و مادرش را می شست. کار برایش عار نبود. در تمام دوران دبیرستانش همزمان هم درس می خواند و هم کارمی کرد. الان مدت هاست دلم برایش یک ذره شده است. آن سال ها که شهید شد کمتر دلتنگش می شدم ولی هر چه زمان می گذرد برایش بی طاقت تر می شوم.
چندین ماه التماس
ایوب مهدی نیا پدر «شهید مهدی مهدی نیا» که همزمان دو فرزندش را به جبهه فرستاده بود، می گوید: برادر مهدی در جبهه بود ولی مهدی که 16 سال بیشتر نداشت اصرار می کرد برای جنگ با دشمن به جبهه برود، به مهدی گفتم بگذار برادرت برگردد بعد تو برو، چندین ماه هر روز التماس می کرد تا رضایت من را بگیرد. وقتی التماس های مهدی را دیدم بالاخره رضایت دادم و زمانی که رضایت نامه را امضا کردم سریع به مسجد محله رفت و بعد از 7 ماه در عملیات منطقه کامیاران شهید شد.
کمک به سالمندان را افتخار می دانست
فصل زمستان بود و مردم بسیاری برای دریافت سهمیه نفت در صف های طولانی می ایستادند، شهید سید علی میرزا آقایی سهمیه نفت پیرمرد و پیر زن هایی که نمی توانستند در سرما در صف بایستند را تحویل می گرفت و به خانه شان می برد و کمک به سالمندان را افتخاربزرگی می دانست. بی بی طاهره خواهر«شهید سید علی میرزا آقایی» درباره برادرش می گوید: سید علی17 سالش بود که به جبهه رفت، هر وقت احساس دلتنگی می کردم با سید علی صحبت می کردم، می گفت: دوست ندارم توی رختخواب بمیرم و تنها آرزویش شهادت بود.
از من دل بکن
پدر شهید «ابراهیم مجیدی» هم درباره فرزند شهیدش می گوید: او عارفی به تمام معنا بود، از این دنیا رها شده بود و دنیا را همچون پلی برای رسیدن به خانه ابدی و قرارگاه همیشگی آخرت می دانست. برای دعا های توسل، کمیل، عاشورا و ذکر مصائب اهل بیت (ع) اهمیت خاصی قائل بود و بر خواندن دعای عهد در هر صبح تاکید و اصرار داشت. به زیارت امام رضا (ع) علاقه عجیبی داشت. دائم الوضو بود. کم می خندید و با وقار و متین بود. شوخی می کرد اما جایی که باید جدی باشد، بسیار جدی بود. از غیبت به شدت دوری می جست و کسی جلوی او نمی توانست غیبت کند. با قرآن مأنوس بود و همیشه مفاتیح کوچکی همراهش بود. دوست داشتم ابراهیم تحصیل کند و یک دانشمند بزرگ شود، ابراهیم می گفت: پدر جان من هر چی بفهمم یک هزارم شهید بهشتی نمی شوم از من دل بکن. ابراهیم در سال 63 در عملیات رمضان در حال نماز و در سن 19 سالگی به یاران شهیدش پیوست.
3 سال بیقراری
تلویزیون تصاویری از شهدا را پخش می کرد، خبر داده بودند که پسرم محمد حسین شهید شده است. ولی نمی دانستم جنازه اش کجاست اما ما همچنان منتظر برگشت شهید بودیم ولی انتظار طولانی بود تا این که پیکر فرزندم بعد از 3 سال برگشت. پدر محمد حسین می گوید: محمد حسین در سال 64 و در سن 17 سالگی به جبهه اعزام و در عملیات کربلای 4 شهید شد.به من می گفت: یا شما باید جبهه بروی یا به من اجازه بدهی من بروم، دوست داشتم درس بخواند، خود من آن زمان جبهه بودم، محمد حسین به حرفم گوش کرد و دیپلمش را گرفت و بعد به جبهه اعزام شد. امیدوارم جوان ها راه این شهیدان را ادامه بدهند.
غصه می خورم...
علی اکبر غفاری نیا پدر شهید حسین غفاری نیا هم دیگر پدری است که با او همکلام می شوم. می گوید: حسین 17 سالش بود که به جبهه اعزام شد و در بوجار به شهادت رسید، سال 66 من در جبهه بودم وقتی از جبهه برگشتم حسین به من گفت که پدر جان تو چرا جبهه می روی چرا من را با خودت نمی بری، افتخار من است که شهید شوم ولی غصه می خورم که برخی از افراد چرا قدر این شهدا را نمی دانند.