شاطر عباس صبوحی
شعر اول :
ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیمجانم را
بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را
اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من
دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را
به گردن بستهای چون رشتۀ بر پای زنجیرم
مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را
به پیرامون گُل از بس خلیده خار در پایم
شده خونین به هر جای چمن بینی نشانم را
در این کُنج قفس دور از گلستان، سوختم، مُردم
خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را
ز تنهایی دلم خون شد، خدا را محرم رازی
که بنویسم بهسوی دوستانم، داستانم را
من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم
که دیدم تازه با گرگ اُلفتی باشد، شبانم را
اسیرم ساخت در دست قضا و پنجۀ دشمن
دچار خواب غفلت کرد از اوّل پاسبانم را
***
شعر دوم :
خوش میکشد به سوی تو این عشق سرکشم
گر از جفا رقیب نسازد مشوّشم
گه خال دانه میکشدم گه کمند زلف
چون صید ناتوان ز جفا در کشاکشم
از آب چشم و آتش دل بیتو هر زمان
گاهی در آب غوطهور و گه در آتشم
از سیل اشک و نالۀ غم آه دردناک
سوزد درون و چهرۀ از خون منقّشم
نبوَد متاع دیگرم اندر دیار عشق
ای وای اگر مدد نکند بخت سرکشم
جانا به روی و موی عزیزت که در جهان
یکدم خیال روی تو نبوَد فرامشم
گفتم که ناخوشم ز غم هجر و انتظار
گفتا خموش باش صبوحی که من خوشم