شعر طنز
تعداد بازدید : 127
چشمم نزن!
نویسنده : سحر بهجو |شاعر و طنزپرداز
خودستایی گر نباشد شام املت می خوریم
تازه آن را لا به لای نان باگت می خوریم
پس بیا مهمان ما این شام اعیانی بخور
چون که قسطی من خریدم بعد عمری یک موتور
در حقیقت از شما این نکته هم پنهان نبود
سیب زمینی هم درون گنجه ام دارد وجود
این که چیزی نیست در کابینت توی تراس
لُنگ ها دارم ببندی دور خود جای لباس!
طفل ارشد هیکلی بود و یل و صاحب کمال
درد داری می دهد با جان و دل او مشت و مال!
تازه طفل شیرخوار پر ادا اطوار من
کهنه ای مرغوب دارد جنسش از شلوار من
ای پسر اسپند را دودش بکن چون ناگهان
دست هامان می رسد با عرض پوزش بر دهان
سیب زمینی و موتور با خانه مستاجری
می شود باشم پس از این از تبار لاکچری!